|
بسم الله الرحمن الرحیم
و بذکر مولانا صاحب الأمر و العصر عج
در پیاده رو، قدم زنان، در فکر و خیال و...؛
دور پیرزن را گرفته اند، و با آنکه پیرزن در حال راه رفتن است، رهایش نمی کنند.
می خواهم با پاهایم گربه های خیابانی را دور کنم؛ حتی احتمالا نزدیک بود لگدی نثارشان کنم.
صدای پیرزن، به نرمی، بلند می شود که نزن پسرم، حیوون خدا گناه داره. نزن، این ها هم بنده ی خدان.
کمی درمانده ام!
می گویم نمی خواستم بزنم، فقط می خواستم با پایم دورشان کنم.
و البته با آنکه قصدم همین بود، در خلوصش شک می کنم.
پیرزن می گوید: «این بار به شان ماهی دادم، ولی ظاهرا غذای دفعه قبلی را بیشتر دوست داشتند»؛ و مسیرش را عوض می کند.
تقریبا هنوز در حال صحبت است که عذر خواهی می کنم، و سرافکنده و درخودفرورفته تر، به راه می افتم.
نمی دانم پیرزن کجا می رود و چه می کند.
درگیر در خودم هستم، و خلوص قصدم، و توجه پیرزن، و...
مرور میکنم خاطراتم را و یادم می آید که اصلا در نظرم گربه حیوان نسبتا ناشُکری بود.
پیرزن را رها نمی کردند، با آنکه لطفی کرده بود و به آنها غذا داده بود.
آن هم فقط برای آنکه ظاهرا لطف این بار او را نپسندیده بودند!
و یاد گربه...
و ناشکری و ...
راستی،
برای پیرزن صلوات نفرستادم.
حالا می فرستم.
------------------------
پی نوشت:
و صلواتی هم برای گربه ها...
یا علی